این نوكیش مسیحی یکی دیگر از صدها ایمانداری است که با وجود آنکه ذهن و روحش در یک خانواده مسلمان پرورش یافته اما با خواست قلبی و پس از آشنایی با آئین مسیحیت، با در نظر گرفتن شرایط سخت و ساختارهای امنیتی حاکم در جمهوری اسلامی به عیسی مسیح ایمان آورده است.
«عباس سارجالو نژاد» در سال ۱۳۸۷ آئین مسیحیت را برگزید و این درحالی بود که همسر او كمی قبل تر در سال ۱۳۸۵ به مسیح ایمان آورده بود. عباس بهمراه همسر و كودك ۹ ساله اش مجبور شدند برای حفظ جان و امنیت خود ناخواسته شهر و دیارشان را ترک کنند و راهی دیار غربت شوند. روایت "عباس سارجالو نژاد" از سختی هایی که او و خانواده اش متحمل آن شده اند تنها بخشی ناچیزی از شرایط انسان های آزاده ایست که نور ایمان به مسیح در قلبشان طلوع نموده اما ظلمت و جهل حاکمان مستبد در ایران آنچنان عرصه برجانشان تنگ کرده که ناچار به ترک موطن خویش شده اند.
عباس ۳۷ ساله در توصیف شرایط خود به "محبت نیوز" می گوید : «...من حدود سه سال پیش توسط همسرم به عیسی مسیح ایمان آوردم، در ایمانمان شاد بودیم، به کلیسا می رفتیم و می خواستیم تا دیگران نیز در شادیمان شریک باشند. بشارت می دادیم و همه چیز در زندگیمان رنگ زنده و حقیقی به خود گرفته بود. تا اسفندماه سال گذشته که خانواده من از مسیحی شدنمان با خبر شدند و از آن هنگام بود که همه چیز دگرگون شد.»
- اطلاع یافتن خانواده عباس از ایمان آنها به مسیح
...« فرزند ۹ ساله عباس در كریسمس سال گذشته هدیه ایی از طرف كانون شادی كلیسا گرفته بود، وقتی خانواده مذهبی عباس به منزل آنها آمده بودند پسر كوچك هدیه كلیسا را آورده و به مهمانان نشان می دهد و می گوید كه كلیسا این هدیه را به او داده است و همانجا آنها به این موضوع شك می کنند.» همچنین در جلسات مذهبی كه بمناسبت های اسلامی پدر و مادر عباس در خانه اشان برگزار می كردند آنها به هیچ وجه از زمانی که به مسیح ایمان آوردند در آن جلسات شركت نمی كردند كه این هم باعث شك و تردید آنها شده بود. كه بعدن با گفته های پسر كوچكشان و هدیه كریسمس دیگر مطمئن شده بودن.»
- برخورد تهدیدات آمیز خانواده
عباس در مورد خانواده اش گفت: « آنها بسیار مذهبی و افراطی و برادرانش نیز از جمله بسیجیان فدایی سید علی خامنه ای بودند و همین موضوع مشکلات شدیدی را برای عباس و همسر و فرزندش به وجود آورد. عباس افزود: «مادرم سعی می کرد با پند و نصیحت نظرمان را عوض کند او می پنداشت که ما گمراه شدیم و باید توبه کنیم، ولی از آنجا که موفق نشد و می دید که ما از ایمانمان با منطق و عشق دفاع می کنیم این موضوع را با دیگر اعضای خانواده در میان گذاشت. برادرم ابتدا با خشم و تهدید برآن شد که ما را به اسلام بازگرداند. حتا با این باور که من توسط همسرم اغفال شده ام به من گفت که باید از همسرم جدا شوم.» این کشمکش ها تا فرودین ماه (1390) به طول انجامید. در ۵ فرودین ماه برادر بزرگم به همراه یک آخوند و یکی از دوستان سپاهی اش با نام (شهرام سحرخیز) به منزل ما آمدند. در ابتدا آخوند سعی می کرد با زبان نرم و اندرز گونه ما را متقاعد کند که در اشتباه هستیم و گمراه شده ایم، او به قول خودش از زیبایی های دین اسلام می گفت [حرفهایی که تا آن روز هزاران بار شنیده بودیم] بعد از گذشت چند ساعت لحن گفتار آخوند عوض شد و حرفهای به اصلاح منطقی اش تبدیل به تهدید گردید تا جاییکه ما را دعوت به مباهله کرد. هنگامی که منزل ما را ترک می کرد شروع به اتمام حجت کرد و گفت حکم شما " ارتداد" است و جزای سنگینی در انتظارتان است. برادرم محکم به سینه من زد و گفت مطمئن باش تو تحمل رنج و درد را نداری و همگی منزل ما را ترک کردند.»
من تهدید برادرم را جدی نگرفتم، چطور ممكن است برادری که دوران کودکی بسیار شادی با او داشتم روزی بخواهد برای من مشکل ایجاد کند»
- بازداشت و حضور ماموران امنیتی
روایت "عباس" از یورش شبانه ماموران وزارت اطلاعات به منزل ایشان و دستگیری اش توصیف شرایط تلخی است از آنچه دگراندیشان در ایران با آن روبرو هستند. عباس با یادآوری خاطرات تلخ آن شب به "محبت نیوز" گفت: «چند روزی از این ماجرا گذشت. شامگاه ۱۲ فروردین ۱۳۹۰، حدود ساعت 8 شب، به همراه همسر و پسرم در حال تماشای تلویزیون بودیم که صدای زنگ درب آپارتمان شنیده شد. همسرم رفت تا درب را باز کند. ناگاه با شنیدن صدای همسرم که انگار با چند نفر بحث می کند از اطاق خارج شدم. دیدم چهار مامور لباس شخصی که یک نفر از آنها بی سیم در دست داشت به زور وارد خانه شده اند. گفتم با چه اجازه ای وارد منزل من شدید؟ مرد بیسیم به دست که حاجی خطابش می کردند گفت ما از اداره اطلاعات و امنیت ملی آمده ایم و احتیاج به اجازه و حکم نداریم. شوکه شده بودم. چرا که ما نه فعالیت سیاسی داشتیم و نه وابسته به هیچ حزب و گروهی. ناگهان به ذهن خودم خطور کرد که با پلیس تماس بگیرم ولی آنها مانع شدند و شروع به تفتیش منزل کردند. آنها حتی اتاق خواب ما را هم بازرسی كردند، حتا من سعی كردم تا مانع آنها بشوم و به آنها گفتم در اطاق خواب لوازم شخصی ما نگه داشته می شود، اما یکی از ماموران سیلی محکمی به صورتم زد. فرزندم ترسیده بود و گریه می کرد. از صدای گریه پسرم و فریادهای همسرم، مادر و پدر خانم من که در طبقه بالا منزلمان زندگی می کردند پایین آمدند. پدر خانم بنده سعی داشت که از آنها حکم بازجویی بخواهد ولی با رفتار توهین آمیز همراه با تهدید آنها مواجه شد.»
عباس ادامه داد: ماموران امنیتی آن شب تمام سی دی های ما که شامل کارتن های پسرم نیز می شد به همراه چند کتاب مسیحی همراه با 6 جلد انجیل و یک جلد کتاب مقدس و رسیور ماهواره را جمع کردند و با خود بردند. به من گفتند باید همراه ما بیایی. همسرم خیلی سعی کرد مانع از بردن من شود اما فردی که حاجی صدایش می کردند می خواست همسرم را نیز با خود بیاورند که با اسرار مادر همسرم و من از این کار منصرف شدند.»
- انتقال به نقطه ای نامعلوم - بازجویی
به گفته عباس، ماموران وزارت اطلاعات در آسانسور دستانش را از پشت با یک کمربند پلاستیکی بستند و او را سوار بر یک خودروی پژو نمودند. او گفت : «زمانی که وارد اتوبان امام علی شدیم سر مرا با کیسه ای پارچه ای پوشاندند و با سختی در کف خودرو نگه داشتند تا متوجه مسیر نباشم. بعد از حدود سی چهل دقیقه وارد یک ساختمان شدیم. مرا از ماشین پیاده کردند و از چند پله پائین بردند. بعد از مدتی کیسه را از سرم برداشتند، داخل راهرویی بودیم با چندین درب فلزی کوچک که مرا در انتهای راهرو در داخل یکی از دالان های کوچک انداختند. نمی دانم چند ساعت در آن اطاق تاریک بودم ولی خیلی طول کشید. بالاخره پس از چند ساعت دو نفر آمدند و مرا برای بازجویی به اطاق دیگری منتقل کردند. درب را که باز کردند در روبروی من میز بزرگی بود که مردی درشت هیکل پشت آن نشسته بود. به محض وارد شدن به اطاق با ضربه ای به شکمم نقش بر زمین شدم. متوجه شدم فرد دیگری هم در اطاق هست که من او را ندیده بودم. در این بازجویی که بیشتر وقت آن به ضرب و شتم توهین و تحقیر گذشت از من خواستند اسم کلیسایی که می روم، کلیسای خانگی و افراد کلیسا و نام کشیش یا معلمین را به آنها بدهم. اینکه جواب درستی از من نشنیدند بر شکنجه های آنان اضافه می کرد. دو نفری که از من بازجویی می کردند یکی با خشونت و ضرب و شتم از من سوال می کرد ولی دیگری با نرمی با من صحبت می کرد. در دو روزی که من را در بازداشت نگه داشته بودند 2 بار بازجویی شدم. در نهایت با تعهدی که به من دیکته شد آزادم کردند و از من خواستند در دسترس باشم و گفتند که مرا تحت مراقبت قرار خواهند داد. پس از دو روز که به خانه برگشتم هم از نظر جسمی و هم روحی آسیب دیده بودم. تا مدتی احتیاط می کردم و کمتر به کلیسا می رفتیم و بیشتر در خانه دعا می کردیم. ولی از آنجا که نیاز به کلیسا و اتحاد در دعا داشتیم پس از گذشت سه هفته به کلیسا رفتیم. پس از چند جلسه کلیسا رفتن فکر کردم اتفاقی که برایم افتاده بود فقط تهدیدی از طرف برادرم بوده تا مرا بترساند و از ایمان بازدارد.»
- بازداشت مجدد و شكنجه
هفت صبح ۲۲ اردیبهشت ماه 1390 روزی بود که عباس بار دیگر در مقابل منزلش توسط چند لباس شخصی دستگیر و به اداره اطلاعات منتقل شد وبه مدت یک هفته در بازداشت بود. در این مدت بارها از او بازجویی شد. بازجویی هایی که با شکنجه و شلاق همراه بود. آثار سوختگی سیگار تنها بخشی از سند جنایاتی است که او با آن دست و پنجه نرم کرده است. به شکنجه های جسمی می بایست آزار و فشار روانی و شکنجه های روحی را هم افزود. بازجویان به او می گفتند همسر و پسرش را نیز گرفته اند و به زندان انداخته اند. به عباس عکسی را نشان دادند که در کلیسا به همراه همسرش در آن دیده می شد. عباس می گوید: «از آنجایی که من انسان هستم ترس بر من غلبه کرده بود. ترس نه از جان خودم بلکه از جان همسرم و فرزنم و آزاری که ممکن بود به آنها وارد شود ترسیده بودم، چرا که همه می دانند در زندانهای ایران علاوه بر تجاوز و شکنجه چه جنایاتی صورت می گیرد. آنجا متوجه شدم که از نظر دولت جمهوری اسلامی هر ایمان و اعتقادی به جز اعتقادات و پیروی کورکورانه از اسلام امنیت ملی را به خطر می اندازد.»
این نوکیش مسیحی پس از یک هفته آزار روحی و جسمی شدید به شرط همکاری با ماموران امنیتی با تعهد کتبی آزاد می شود. گویا کابوس آنچه در بازداشتگاه وزارت اطلاعات بر او گذشت و ترس از تکرار آن فجایع تمامی نداشت. او به همراه همسر و فرزند ش مظلومانه مجبور به ترک خانه خود می شوند و به طور موقت مدتی را در منزل دوستانشان سپری می کنند.
در این میان ماموران امنیتی ضمن تماس تلفنی با موبایل همسر ایشان، از آنها خواسته می شود تا در اسرع وقت به ساختمانی در شعبه اتوبان همت ابتدای خیابان پاسداران حاضر شوند. پیش از این نیز از طریق برخی دوستان خود مطلع می شوند که چند تن از دیگر نوكیشان و ایمانداران کلیسا به وزارت اطلاعات احضار شدند. آنها چند روزی به آن مكان كه احضار شده بودند مراجعه نكردند تا شاید اوضاع تغییر کند، اما خبر به آنان رسید که برخی از دوستانشان که پیش از این احضار شده بودند توسط ماموران اطلاعات بازداشت شده اند. بنابراین به ناچار تصمیم به ترک وطن می گیرند.